Selfy

Selfy

The World Needs more Posetive People
Selfy

Selfy

The World Needs more Posetive People

کمال خداوند


در نیویورک، در ضیافت شامی که به منظور جمع آوری کمک مالی برای مدرسه ای مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود… او با گریه گفت: « کمال، در بچۀ من «شایا» کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است، اما بچۀ من نمی تواند چیزهایی را بفهمد که بقیۀ بچه ها می توانند. بچۀ من نمی تواند چهره ها و چیزهایی را که دیده، مثل بقیۀ بچه ها به یاد بیاورد. کمال خدا در مورد شایا کجاست؟»


افرادی که در جمع بودند، با شنیدن این جملات، شوکه و اندوهگین شدند…




پدر شایا ادامه داد: «به اعتقاد من، هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا به دنیا می آورد، کمال آن بچه را در روشی می گذارد که دیگران با او رفتار می کنند.» و سپس داستان زیر را دربارۀ شایا تعریف کرد:


«یک روز که شایا و من در پارک قدم می زدیم، تعدادی بچه را دیدیم که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید: بابا، به نظرت اونا منو بازی می دن…؟ من می دانستم که پسرم بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها او را در تیمشان نمی خواهند؛ اما فهمیدم که اگر پسرم برای بازی پذیرفته شود، حس یکی بودن با آن بچه ها می کند. پس به یکی از بچه ها نزدیک شدم و پرسیدم که آیا شایا می تواند بازی کند؟! آن بچه به هم تیمی هایش نگاه کرد تا نظر آنها را بخواهد، ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما ۶امتیاز عقب هستیم و بازی در رآند ۹ است. فکر می کنم او بتونه در تیم ما باشه….




در نهایت تعجب چوب بیسبال را به شایا دادند! همه می دانستند که این غیرممکن است؛ زیرا شایا حتی بلد نیست که چطور چوب را بگیرد! اما همین که شایا برای زدن ضربه رفت، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ را خیلی آرام بندازد که شایا حداقل بتواند ضربۀ آرامی به آن بزند… اولین توپی که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست رفت!


یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب را گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپ گیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آرام توپ را انداخت. شایا و هم تیمیش، ضربۀ آرامی زدند و توپ نزدیک توپ گیر افتاد؛ توپ گیر، توپ را برداشت و می توانست به اولین نفر تیمش بدهد و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد… اما به جای اینکار، او توپ را جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود!



 شایا هیجان زده و با شوق، خط عرضی را با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که آنجا بود می توانست توپ را جایی پرتاب کند که امتیاز بگیرد و شایا از زمین بیرون برود، ولی فهمید که چرا توپ گیر، توپ را آنجا انداخته است. توپ را بلند آن طرف خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: بدو به خط ۲، بدو به خط ۲!!!



شایا به سمت خط دوم دوید. در این هنگام بقیۀ بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق، حلقه زده بودند… همین که شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند: برو به ۳!!! وقتی به ۳ رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه…! شایا به خط خانه دوید و همۀ ۱۸بازیکن، شایا را مثل یک قهرمان روی دوش شان گرفتند، مانند اینکه او یک ضربۀ خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشد…»


پدر شایا در حالی که اشک در چشمانش بود، گفت: «آن ۱۸ پسر به کمال رسیدند…»